قصه باف

Image Post
داستان دوستی با همکلاسی جدید
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از روشا نه ساله

اولین روزی که امسال به مدرسه رفتم چیز عجیبی دیدم. یکی از همکلاسی های ما گوشه ایی کز کرده بود و با کسی حرف نمی‌زد.

من او را نشناختم. از دوستانی که سال گذشته در کلاس ما بودند پرسیدم آیا این دانش‌آموز را می‌شناسید؟ هیچ کس او را نمی‌شناخت.

وقتی زنگ خورد و سر کلاس رفتیم من کنار او روی نیمکت نشستم. خودم را به او معرفی کردم ولی او بازهم ساکت بود.

زنگ تفریح دوباره با او حرف زدم و گفتم: مدرسه ما را دوست نداری؟ سرش را پایین انداخت و گفت: هم دوست دارم هم دوست ندارم.

گفتم: چرا دوست داری و چرا دوست نداری؟

گفت: من بچه درسخوانی هستم و مدرسه را دوست دارم. چون از یک شهر دیگری به این جا آمد‌ه‌ام و از همه دوستانم جدا شدم این جا را دوست ندارم.

به او گفتم: من می‌توانم با تو دوست شوم. چند دوست دیگر هم دارم که آنها از می‌خوام با تو دوست شوند و مهربان باشند.

او خودش را معرفی کرد و گفت: اسمم سارینا است. اگر سرقولت باشی و مرا با دوستانت آشنا کنی قول می‌دهم دوست مهربانی برای شما و دانش‌آموز درسخوانی برای مدرسه باشم.

یک دفعه هردو زیر خنده زدیم و با هم دست دوستی دادیم.

  1. بسیار عالی

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید